اول اینکه اینجا شبیه بلاگفا نیست  و من گیج شدم. دوم اینکه دوست دارم حرف بزنم ولی فقط میتونم جملات غیر مرتبط بهم بسازم. سوم اینکه خب کی یه ساعت بعد ساختن وبلاگش چندتا پست میذاره. چهارم اینکه من خیلی خیلی مضطربم و برای همین دارم انقدر چرت میگم. خدایا. من خیلی استرس دارم. میدونی چند روز پیش نوشته بودم اضطراب بدترین حس منه. یعنی خب من میتونم ناراحت باشم و غذا بخورم، گریه کنم و درس بخونم، خجالت بکشم و حرف بزنم ولی وقتی استرس دارم فقط زیر پتو دراز میکشم و وانمود میکنم مردم. ولی خب متاسفانه وانمود کردن باعث نمیشه واقعا بمیرم و میدونی، کارها هم چون من دارم سعی میکنم بمیرم انجام نمیشن. و این خیلی وحشتناکه. باید این کارو انجام بدم. میدونی، باید. ولی زیر پتو قایم میشم. من لعنتی در حالی که زمانم کمه و باید این کارو تموم کنم فقط قایم میشم. خدایا. الان دارم گریه میکنم. این سیکل همش تکرار میشه. شروع میکنم. مضطرب میشم. جا میمونم. بیشتر مضطرب میشم. بیشتر قایم میشم. بیشتر جا میمونم. و میرسم اینجا. دوباره شروع کردن. تمام زندگیم در حال دوباره شروع کردنم. بی هیچ نتیجه و دست آوردی. خدایا. خدایا. من میترسم. از دوباره نرسیدن، دوباره شکست خوردن، از هیچی نشدن میترسم. میترسم. من از زانوهای زخمی و ناتوانم، از تاریکی، از موندن توی تاریکی میترسم. میدونی، من حس میکنم دیگه نمیتونم از رویاهام محافظت کنم. دیگه نمیتونم.