نمیدونم چطوری تونستم دیشب رو به صبح برسونم. فکر میکنم دیشب جز خاطراتیه که هیچوقت فراموش نکنم. مثل اون روزی که در 13 سالگی برای اولین بار نمره ریاضیم بد شد. مثل اون روزی که در 14 سالگی با ر کلاس زبان نرفتیم و خانواده ام فهمیدن. مثل 8 فروزدین 95 که نتونستم برنامه ی ریاضی خوندن و شاید کنکور ریاضی دادن رو عملی کنم. 

من واقعا فکر میکردم پارسال بدترین حالتی که ممکن بود برام پیش بیاد و چون تونستم از پسش بر بیام دیگه قلاده سگ سیاه افسردگی دستمه؛ اشتباه میکردم. 

میدونی، احتمالا من بتونم چندین ماه ناراحت و افسرده باشم، بی میل به زندگی و این چیزهای افسردگی. و راستش در این شرایط من نور رو هر چند کم سو باشه می بینم و خب میدونم وقتی یک نفر مریض میشه بدون درمان کردن خودشو نمیکشه. اما اضطراب، اون هم در حدی که این چند هفته و به خصوص دیشب تجربه کردم، اگه تمام خورشید های عالم رو هم جلوم قرار میدادن روشنم نمی کرد. فکر میکردم که دیگه نمیتونم. فقط دیگه نمیتونستم ادامه بدم. میخواستم تموم بشه. به درک که چه حس هایی رو تجربه نکردم، چه چیزهایی رو که ندیدم، چه کارهایی که نکردم؛ فقط میخواستم تموم بشه. احساس میکردم چرخش خون توی رگ هام درد داره. قلبم داره منفجر میشه اما  نه انفجار در سی ثانیه، یه انفجار که تموم نمیشه. تکه تکه میشم و باز تکه تکه میشم و باز تکه تکه میشم. میخواستم رگ هامو بشکافم که دردش تموم بشه. میدونی، فقط تموم بشه.

میخواستم مامانم رو بیدار کنم و کمک بگیرم اما حرف زدن با خانوادم هیچ کمکی نمی کنه.  چی میخواست بگه؟ دو رکعت نماز بخون؟ اذا به ذکر الله تطمئن القلوب بگو؟ بهش فکر نکن تا کائنات دفعش کنه؟ میخواستم به دوستم زنگ بزنم. خدا رو شکر که ساعت سه صبح زنگ نزدم. مبخواستم به فامیلم پیام بدم. مگه چقدر منو میشناسه؟ فقط گفتم صبر کن صبح بشه. نمیدونم فکر میکردم قراره صبح شدن چه کمکی کنه. تنها بودم و فقط گوگل بهم میگفت اگه افکار خودکشی داری صبر کن و کمک بگیر.  

میدونی، بابت این حرف ها خجالت میکشم. بابت افسرده بودن خجالت میکشم. چون نمیتونم هم این حس ها رو تحمل کنم و هم خوب درس بخونم از خودم بدم میاد. فکر میکنم چون خودم رو نمیکشم اونقدر هم اذیت نیستم. فکر میکنم بقیه هم همینطورین و من زیادی شلوغش میکنم. بقیه از پسش بر میان اما من نه.  خجالت میکشم که هیچ هدفی ندارم، نمیدونم قراره چیکار کنم. از خودم بدم میاد برای اینکه برای کنکور اماده نیستم، زیبا نیستم، اجتماعی نیستم، دوست های زیادی ندارم، جالب نیستم. از اینکه پزشک شدن خوشحالم نمیکنه، چیز دیگه ای هم راضیم نمیکنه. از اینکه دو سال پشت کنکور موندم ولی نمیدونم چرا. از اینکه بقیه تلاش میکنن و جلو میرن و من برای هر پله جون میکنم و اخرش هم ده پله پرت میشم عقب. از اینکه بقیه روی زمین صاف میدون و من روی تردمیل. از خودم بدم میاد که به خاطر تنهاییم از دوستام عصبانیم. از تنهایی بدم میاد. احساس میکنم درد میکشم اما نامرئیم و کسی منو نمیبینه. اونیم که داره غرق میشه و بقیه فکر میکنن داره دست تکون میده. 

راستش میترسم که دوباره مثل دیشب بشم. الان هم خوب نیستم. هیچوقت نبودم فکر کنم، یا بودم و دیگه یادم نمیاد.