من دیروز واقعا ناراحت و ترسیده بودم. و میدونی، از خودم بدم میومد. به خاطر اینکه چرا ال کردم و بل نکردم. هی گذشته رو زیر و رو میکردم و در تمامش فقط دویدن، زمین خوردن و دوباره بلند شدن و دویدن من بود. بدون هیچ نتیجهای دویدن من بود. و من فکر کردم بسه. واقعا شاید من توانایی برآورده کردن آرزوهام رو ندارم. شاید من یک آدم ضعیف و ترسو هستم. و خب همه نمیتونن قهرمان باشن و بعضیها به قهرمانها برای نجات داده شدن نیاز دارند و احتمالا من جزو اونایی هستم که باید یک نفر که از دستاش آتش بیرون میزنه یا چکشی، چشمهای لیزری یا چیزی شبیه به اینها داره بیاد و نجاتم بده. و من تنهایی ناتوانم.
ولی الان که آروم تر شدم و دیگه اونقدری نمیترسم که انگار شیرها و پلنگها دنبالم کردن به این فکر میکنم که من خیلی وقتها اشتباه کردم، خیلی وقتها کم کاری کردم، ترسیدم و قایم شدم. اما میدونی، همیشه برگشتم، همیشه بلند شدم. مهم نبود چقدر اشتباهی جلو رفتم، چقدر اشتباهاتم بهم آسیب زدن، چقدر ترسیده بودم و دلم میخواست وجود نداشتم؛ همیشه برگشتم. برگشتم و سعی کردم راه اصلی رو پیدا کنم. و راستش من ضعیفم و همیشه میترسم. و همیشه دلم میخواد قایم بشم. و اره، بعضی وقتها هم قایم میشم. من ضعیفم و چکش ندارم. از دستام آتش بیرون نمیزنه. اما میدونی، آتش نداشتم اما دستام رو به در و دیوار زدم و حرکت کردم. ترسیدم اما حرکت کردم. و میدونی، من ابر قهرمان نیستم و نمیتونم کسی رو نجات بدم اما بارها و بارها و بارها خودم رو نجات دادم. و آره، یک نجات دهنده معمولی به اندازه یک ابرقهرمان تحسین برانگیز نیست. اما من این ناجی معمولی رو دوست دارم.